به خانهای که در درونش کس است
مکن سخن دراز، حرفی بس است
خدا غریب، بین شیطانیان
وَ دور گل همیشه خار و خس است
علائمی از آن طرف میرسد
حقایقی اگرچه که نارس است
گلایهای به یار کردم ز هجر
چه عاقبت مرا از این در پس است
تأملی نمود و با خنده گفت
خدا همین که با تو باشد بس است
من از آن ز دیگران ببریدم
که جدا نمانم از تو یک دم
به برت عزیز دل در این جا
چه بخواهد از دو عالم آدم
به امید وصل شادان هستم
ز فراق گر چه میگرییدم
قطرات بارش عشقت را
به درون تفته میباریدم
همه عالم است زنجیر دل
چو چنین به بند تو آزادم
افسوس و صد افسوس اینجا عشق غالب نیست
افسوس در اینجا کسی همراه طالب نیست
همرنگ جمعیت نبودن هم که جالب نیست
آنها تهی از عشق و انبانی ز عنوانند
کوچکترین ارزش در این حجم از مراتب نیست
دلبسته تنها بر خدا در جمع شیطانها
یارِ دلی همراه ما در این جوانب نیست
خلقی گسسته از حقند این کاسبان جهل
جز خواندنِ خود عین حق در این مکاتب نیست
ای دوست تنهایم چنین مپسند در دنیا
دوری ز اصل اینجا چرا جزو مصائب نیست
چشمی که نظاره میکند جانان را
در عشق غریق میکند انسان را
دیدم چو خدا به خواب خود حالی رفت
حالی که نمیتوان بیان کرد آن را
در عرش خدا دلی به پرواز آمد
بشنید چو نغمهی غزل خوانان را
با خلق سخن کند خدا اما کو
گوشی که نیوشد آن پیام جان را
بگسل ز تعصبات زین پس بگزین
کفری که نتیجه میدهد ایمان را
داده زمین و افلاک دست به دست امشب
فرصت عشق ورزی مغتنم است امشب
روزِ شلوغ طی شد وان همهاش تلاطم
در برِ یارِ آرام طرف نبست امشب
عشق چو باده میداد قاعدهها به هم ریخت
عقل مآل اندیش خورد شکست امشب
مسند دین خراب از شوق وصال محبوب
زاهد شهر گشته باده پرست امشب
این همه خود بزرگی وان همه قد و قامت
پیش بلندِ سَروَش هست چه پست امشب
گنج تو به قلب مدفون است
دل از آرزوت مشحون است
میکند مرا چرا رسوا
سِر دلبری که مکنون است
در سرای تن چه مییابی
قلب عاشقی که محزون است
نزد لیلی پری چهره
وه چه عقلها که مجنون است
با تو بی نیاز از غیریم
بی تو هر که هست مغبون است
دُر عاشقی یقیناً نیست
پیش بندهای که مظنون است
پوچی خویش زندگی نامیدند
مردمی کز خدا جدا گردیدند
سالکان در فراق میگرییدند
قدسیان با طرب چو میخندیدند
لحظههایی که یار میدیدند
در سماعی به شوق میرقصیدند
جمع وعاظ بی عمل پاشیدند
صوفیانی که باده مینوشیدند
یاورانی که بر خدا بالیدند
بین اغیار تا ابد پاییدند
آباد دلِ کنده ز عادت زدگی
بگسسته ز دنیای تعلق همگی
با سازِ دلارامِ تو تنها بِرَهَم
زَاصوات پریشان بلند خفگی
این قافلهی غافلِ از عشق بری
غرق است به بازیگری و مسخرگی
روحی که تعلق به تو میبندد و بس
باغی است مصون گشته ز آفت زدگی
با این همه اغیار فقط در برِ تو
شاد است دلِ خسته ز دنیا زدگی
امید مبندید بر این عالم دون
دیری است که این پیر نماید بچگی
درباره این سایت